کد خبر: ۵۳۴
۱۷ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

از گارد هواپیما تا افسر ویژه قتل!

تمایلی برای بیان خاطرات بد ندارد. انگار همین الان در همان صحنه‌ها قرار می‌گیرد. چهره‌اش ناگهان درهم‌کشیده و غمگین می‌شود. می‌گوید: حادثه خیلی تلخی بود که مریضم کرد. مردی بر اثر سوءظن، ابتدا 2فرزند کوچکش را در آشپزخانه حبس و در را روی آن‌ها قفل کرده و بعد همسرش را به حمام برده و رگ دست او و خودش را زده بود.حادثه‌ای که ابعاد رسانه‌ای به خود گرفت و معمای آن بعد از 15روز حل شد.

موی سپید، نفس تنگ، صدای خسته و پایی که به سختی راه می‌رود... هیچ‌کدام اما نتوانسته‌اند سرهنگ بازنشسته را خانه‌نشین کنند. او در 71سالگی هنوز هم از پا ننشسته است. هرروز صبح آفتاب‌نزده از خواب برمی‌خیزد و ساعتی بعد می‌شود او را در کوچه‌پس‌کوچه‌های محله پیدا کرد که در حال گشت زنی و یادداشت‌برداری است. عادت کرده است به‌دنبال راه‌حل مشکلات بگردد. اهالی محله شاهد فقط می‌دانند که «جناب سرهنگ» این روزها رئیس شورای اجتماعی محله‌شان است و هر گیر و گرفتی که در کوچه و خیابان‌های محله‌شان می‌بینند، اول سراغ او می‌روند. یک‌جورهایی حکم کدخدای محله را دارد. کدخدایی که همه قبولش دارند و به احترامش لحظه‌ای می‌ایستند، سلام و احوال‌پرسی می‌کنند و می‌روند. اما شاید کمتر فرصت کرده باشند که پای خاطرات جناب سرهنگی بنشینند که از عضویت در گارد پرواز هواپیما تا افسر ویژه قتل شدن، خاطراتی هیجان‌انگیز دارد. خاطراتی که جناب سرهنگ تلخ‌هایش را برای خود نگه می‌دارد و شیرین‌هایش را بازگو می‌کند. روایت زندگی جناب سرهنگ مانند خاطراتش هیجان‌انگیز و شنیدنی است. وقتی جوان بود، تب دکتر شدن مثل همین حالا و چه بسا شدیدتر در جامعه وجود داشت. او در رشته دندان‌پزشکی دانشگاه تهران قبول شد، اما به‌خاطر عشقش به حرفه پلیسی وارد دانشگاه پلیس شد. دوره خدمتی‌اش به 3بخش پرفرازونشیب تقسیم می‌شود.

12سال در تهران، 8سال در مشهد و 10سال پایانی را نیز در شهرکرد سپری کرد و درنهایت پس از 30سال خدمت صادقانه بازنشسته شد. سرهنگ حسن حاتمی هنوز هم وقتی خاطرات پلیسی‌اش را روایت می‌کند، گویی اکنون برایش اتفاق افتاده و مسئول پرونده شده است؛ با همان هیجان و زیرکی شرح می‌دهد و آنجا که به نتیجه دل‌خواهش می‌رسد، چهره‌اش متبسم می‌شود و بیان خاطرات تلخ و آزاردهنده نیز ناراحتش می‌کند. انگار خیلی دوست ندارد صحنه‌های دردناکی که در پس قتل‌های فجیع دیده است، برایش تداعی شود. عاشق کارش و خدمت به مردم در این پوشش بوده و در این مسیر از هیچ تلاشی دریغ نکرده است. می‌گوید: صبح که بچه‌هایم خواب بودند، می‌رفتم و شب موقعی که خواب بودند، برمی‌گشتم. با این حال، احساس خوشبختی می‌کنم و گله‌ای ندارم. با این افسر سابق پلیس به گفت‌وگو می‌نشینیم و پابه‌پای روایت‌هایش، خاطراتش را برای ساعتی زندگی می‌کنیم.

او بیش از همه از پرونده‌هایی می‌گوید که با دقت و شجاعت به دست گرفته و به‌سرعت به نتیجه رسانده است. خودش کلید موفقیتش را نماز اول وقت به وصیت پدرش می‌داند و می‌گوید: در تهران استخدام شدم. سال1347 سرباز بودم و قبل از انقلاب در هنگ سپاهیان انقلاب در عباس‌آباد تهران، دژبان بودم. به شغل پلیسی علاقه عجیبی داشتم. شاید به این دلیل بود که آن زمان پلیس تیپ خاص و خیلی شیکی داشت و من این حالت را دوست داشتم. در محله شمران تهران خانه مجردی داشتم و تحصیل می‌کردم.

خیلی جاها برای استخدام قبول شدم و حتی دانشگاه تهران با رتبه خیلی خوب در رشته دندان‌پزشکی پذیرفته شدم، ولی نرفتم و وارد دانشگاه پلیس شدم. البته دوستانم هم خیلی مرا برای آوردن در این مسیر تشویق می‌کردند. این‌طوری شد که من در تهران ماندگار شدم.

در هواپیمایی هما مشغول خدمت شدم و بازرس پرواز بودم. بعدها مدیری آمد که تأکید کرده بود نیروهایی که در این بخش فعال هستند، باید دست‌کم مدرک کارشناسی یا کارشناسی‌ارشد داشته باشند و سه‌چهار زبان بلد باشند و انگلیسی را خوب حرف بزنند. من که انگلیسی را دست‌وپاشکسته حرف می‌زدم، در کلاس‌های زبان شرکت کردم و از آن پس، تسلط بسیار خوبی روی این زبان پیدا کردم. پس از آن بود که در گارد پرواز، امنیت پرواز هواپیماهای عازم کشورهای مختلف اروپایی را تأمین می‌کردیم.

 

هواپیمایی که سقوط نکرد

در یکی از پروازها در هواپیمای بوئینگ727 به‌همراه هویدا، نخست‌وزیر و برخی وزرای کابینه شاه از جمله منوچهر آزمون که قرار بود در یک کنفرانس حضور یابند، عازم ایتالیا بودیم. از ترکیه رد شده بودیم که ناگهان بر فراز کوه‌ها هواپیما به تلاطم افتاد. در همین لحظه شروع به تلاوت سوره‌هایی از قرآن کردم. نکته جالب این بود که با شنیدن آیات الهی، همه وزیران که از ترس محکم به صندلی‌هایشان چسبیده بودند، درحالی‌که با تعجب به من خیره شده بودند، آرام گرفته بودند.

بعد از انقلاب در نیروی انتظامی، آجودان تیمسار نیک‌نژاد، رئیس شهربانی کشور، بودم. 12سال از خدمتم گذشته بود که فشار هزینه‌های زندگی متأهلی و بچه‌ها در تهران زیاد شده بود و احساس می‌کردم اگر برگردم مشهد، زندگی بهتری برای زن و فرزندانم می‌توانم فراهم کنم. این شد که پیگیر انتقالی شدم و به مشهد آمدم.
آن زمان در منطقه اوین و سعادت‌آباد تهران به نیروها به‌صورت نوبتی زمین داده می‌شد که من هم با توجه به فشار مستأجری، درخواست داده بودم و به‌شدت چشم‌انتظار بودم. جالب اینکه بلافاصله بعد از آمدن ما به مشهد، نامه درخواست زمینی که سال‌ها در نوبت بودم و پول آن را هم واریز کرده بودم، به دست صاحب‌خانه‌مان رسید. او اما ما را از این موضوع بی‌خبر گذاشت و انتظار چندین و چندساله من این‌گونه بی‌نتیجه ماند. نمی‌دانم اسمش تقدیر است یا شانس، اما گاهی می‌گویم هر چه بود، شاید حکمتی داشت که باعث شد من سال1362 به مشهدالرضا(ع) بازگردم.

 

کشف راز قتل راننده تاکسی، کلید موفقیت

سال‌هایی که در تهران خدمت کردم، در بخش اجرایی فعال نبودم، اما در مشهد مدتی در ستاد شهربانی و مدتی نیز افسر آگاهی بودم. خیلی نگذشته بود که قتل دل‌خراش یک راننده تاکسی به‌دلیل نحوه بروز جنایت و فرار قاتل رسانه‌ای شد، به‌طوری‌که پلیس با حساسیت بیشتری برای یافتن سرنخی درباره علت حادثه تلاش می‌کرد، اما به نتیجه‌ای نرسیده بود. آن زمان در شعبه4 آگاهی خدمت می‌کردم و جایی گفته بودم کاش رئیس من را هم برای این پرونده اعزام می‌کرد و همین موضوع به گوش ریاست آگاهی رسیده بود و ایشان گفته بودند او را تنها برای این مأموریت بفرستید تا محک بخورد. پرونده را به من واگذار کردند و بلافاصله افسری را برای همراهی انتخاب کردم که از نظر فکری بسیار ورزیده بود و شم و هوش پلیسی عجیبی داشت و با یک نگاه، مسائل را تجزیه و تحلیل می‌کرد!

ماجرا از این قرار بود که مسافرکشی از فلکه آب، یک زن و مرد را سوار کرده بود و بعد در بولوار فرودگاه به قتل رسیده بود. در پیگیری‌های اولیه مشخص شد که انگیزه قتل، ناموسی بوده است و با توجه به اینکه این زوج مسافر اهل بندرانزلی بوده‌اند، بلافاصله به شهرشان بازگشته‌اند.

بعد از گذشت 35سال، هنوز نام مقتول در ذهنش هست و به زبان می‌آورد و روند شناسایی و دستگیری قاتل را با همان هیجانی که آن روزها برای کشف حقیقت داشته است، بازگو می‌کند. به نتیجه رساندن این پرونده، او را به یک کارشناس خبره تبدیل کرد، به‌طوری‌که هر جای دیگری از شهر قتلی رخ می‌داد، او را برای اظهارنظر کارشناسی می‌بردند.

 

خدمت در آگاهی حرم

این موفقیت‌ها در کنار اخلاق حرفه‌ای سرانجام موجب شد برای ریاست آگاهی حرم مطهر انتخاب شود. می‌گوید: به نظر خودم در 7سالی که توفیق خدمتگزاری به زائران و مجاوران علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) را پیدا کردم، به‌عنوان بهترین زمان خدمتی‌ام در کارنامه کاری‌ام ثبت شده است. به‌شدت عاشق و علاقه‌مند بودم و شاید در طول 24ساعت، فقط چهارپنج‌ساعت در خانه و کنار خانواده‌ام حضور داشتم. آن زمان خبری از اضافه‌کاری و پاداش و این حرف‌ها نبود و اگر بنا به ضرورت یا خواست خودت بیشتر از زمان تعیین‌شده کار می‌کردی، همه‌اش برای رضای خدا و خلق بود.

این در حالی بود که خدمت در آگاهی حرم بسیار حساس بود. آن زمان بعد از پایان نماز جماعت، همه مردم برای زیارت مضجع شریف حضرت رضا(ع) به سمت ضریح می‌رفتند و همان‌جا بود که فرصت خوبی برای سارقان کیف‌زن می‌شد. آمار بالا بود و مانند این روزها که نقطه نقطه حرم دوربین کار گذاشته شده است، نبود که به‌راحتی قابل شناسایی باشد. باید شگردهای خاص پلیسی به کار می‌بستیم تا مجرم را سر بزنگاه دستگیر کنیم.

رئیس شهربانی وقت استان، تیمسار امیدیان بود. یادش به‌خیر و عزتش مستدام. من را صدا زد و گفت: تو از من چه می‌خواهی که بتوانی به‌خوبی انجام وظیفه کنی؟! گفتم: تیمسار، من 5مأمور مثل خودم می‌خواهم! بلافاصله گفت: برو هرکس را می‌خواهی انتخاب کن! من افرادی را بر اساس شناختی که از اخلاق و روحیاتشان داشتم، از کلانتری‌ها و ستاد فرماندهی انتخاب کردم.

بعد از معرفی آن‌ها، تیمسار پرسید: ملاک انتخابت چه بوده است؟ گفتم: تیمسار! من ادعایی ندارم، اما خیلی به نماز اول وقت اعتقاد دارم و این وصیت پدرم است!
حرمت قشر فرهنگی را نگه می‌داشتم
بعدها در طول سال‌هایی که این مسئولیت را داشتم، تیمسار آن‌قدر مرا تشویق می‌کرد که پرونده‌ام پر از تقدیرنامه شده بود. البته من هم دل‌سوزانه کار می‌کردم و همه تلاشم را برای به نتیجه رسیدن پرونده‌ها و پیداکردن متهمان به کار می‌بستم. دلم می‌سوخت اگر پرونده‌ای ناتمام می‌ماند و با اینکه مربوط به من نبود، درخواست می‌دادم مجوز دهند تا من هم تلاشم را بکنم.

وقتی مسئولیت آگاهی حرم را داشتم، تا جایی که امکان داشت، اجازه نمی‌دادم کسی بی‌دلیل بازداشت بماند تا موعد دادسرا برسد؛ به‌خصوص درباره کارمندان و فرهنگی‌ها حساسیت خاص داشتم. 
معتقد بودم این افراد جزو قشر آبرودار هستند و نباید طوری با آن‌ها رفتار شود که بی‌حرمتی شود.
گاهی برخی همکاران بابت این تأکید من، می‌خندیدند و می‌گفتند: حالا اگر یک شب بازداشت شوند تا فردا رسیدگی شود، مگر چه اتفاقی می‌افتد؟! اما من حساس بودم و نمی‌توانستم قبول کنم و تلاش می‌کردم ضامنی از آن‌ها بگیرم تا بروند و فردای آن روز کارشان راه بیفتد. به‌شدت جذب مردم شده بودم و این روحیه من باعث شده بود که مردم نیز وقتی پرونده‌ای داشتند، درخواست بدهند که آقای حاتمی مسئول پیگیری شود.

روی خانم‌ها تعصب داشتم و این موضوع را رؤسای آگاهی فهمیده بودند. پرونده‌هایی را که متهم آن خانم بود، چشم‌بسته به من می‌دادند. احساسم این بود که خودم زن دارم، خواهر و دختر دارم و ناموس دیگران هم ناموس من است و باید مراقب باشم که مشکلی برایشان ایجاد نشود. از این رو اجازه نمی‌دادم زیاد در بازداشت باشند یا با کارکنان در تماس باشند.
اما درباره سارقان هیچ‌گونه گذشتی نداشتم و به‌شدت سخت‌گیر بودم. حتی قضات هم در این‌باره متحیر بودند. در مقابل معتادها را نوعی بیمار می‎پنداشتم که باید درمان می‌شدند. از این رو برخورد سختی با آن‌ها نداشتم و بیشتر با تذکر رهایشان می‌کردم و خیلی تأکیدی روی بازداشت آن‌ها نداشتم.

به همین دلیل عده‌ای مخالف این نوع نگاه من بودند و همیشه علیه من حرف می‌زدند که این آقا موادمخدری‌ها را نمی‌گیرد و نماز اول وقت می‌خواند! این درحالی بود که نوع عملکرد من باعث شده بود که محبوب قلب رؤسا شوم و به قولی همه‌جا برایم سر و دست می‌شکستند! جالب اینکه از همان زمان که درجه ستوانی داشتم، هرکجا خدمت می‌کردم، به‌عنوان رئیس انتخابم می‌کردند تا جایی که بعضی جاها خجالت می‌کشیدم از اینکه دوسه درجه بالاتر از من باید زیر دست من خدمت کند؛ مسئله‌ای که در نظام خیلی مرسوم نیست!

 

بازداشت به‌دلیل عیادت از آیت ا... طالقانی

می‌گوید: خاطره جالبی از آیت ا... طالقانی دارم که هرگز فراموش نخواهم کرد. از همکاران شنیدم سیدی را در بیمارستان شهربانی در خیابان بهار تهران بستری کرده‌اند که با شاهنشاه مبارزه می‌کند.مشتاق شدم به دیدارش بروم و از نزدیک ببینم این شخص شجاع چه کسی است. وقتی جلو درب اتاقش رسیدم، گفت: جوان! داخل نیا، من خطرناکم... آسیب می‌بینی! برو! من به‌خاطر چهره نورانی او برای دیدارش مشتاق‌تر شدم، اما دوبار تکرار کرد: «پسرم! آسیب می‌بینی، برو...»همین‌طور هم شد.بعد که از بیمارستان بیرون آمدم، دستگیرم کردند.می‌گفتند چه ارتباطی با او داشتی؟! وقتی متوجه شدند موضوع خاصی نبوده است و فقط از روی کنجکاوی به عیادتش رفته‌ام، بعد از 3روز بازداشت، آزادم کردند. نکته جالب این ماجرا این بود که یک‌سال‌ونیم بعد انقلاب شد. مرحوم طالقانی هم آن زمان مسئولیتی داشت و برای بازدید به مقر فرماندهی آمده بود. به محض رویارویی، من را شناخت و بلافاصله گفت: آن روز که ملاقات من آمدی، بلایی سرت نیاوردند؟! گفتم: 3روز بازداشتم کردند و آب خنک خوردم. گفت: نوش جان!

 

سرقت میراث خانوادگی

خاطره‌ای را تعریف می‌کند و چهره‌اش متبسم می‌شود. می‌گوید: هربار این ماجرا را بازگو می‌کنم، انگار همان روز برایم تداعی می‌شود و به همان اندازه خوش‌حال می‌شوم. قصه این بود که زوج ترکمنی تازه شیعه شده بودند و برای ماه‌عسل به زیارت امام رضا(ع) آمده بودند. طبق آداب و رسومی که داشتند، یک گردنبند طلای خاص با عنوان «قسطنطنیه» در میان عروس‌های خاندان دست‌به‌دست می‌شد و بعد از 7جد به همسر آقاداماد ارث رسیده بود. بسیار زیبا و گران‌بها بود.

آقاداماد که مرد بسیار خوش‌تیپ، شاد و آرامی بود، تحصیلات عالیه داشت. پیش من آمد و گفت: جناب سروان! دزدیدن این گردنبند از زیر پوشش بومی خانمم کار بسیار سختی است و برای من عجیب است که چطوری توانسته‌اند لابه‌لای جمعیت این کار را بکنند! پیداکردن این دزد از این نظر برایم مهم است که ببینم چگونه این تبحر را پیدا کرده است. حتما دزد گردنبند خیلی حرفه‌ای و متبحر بوده است!

خلاصه آقاداماد گفت حاضر است به چنین دزدی حتی جایزه نفیسی هم بدهد! ماجرای این سرقت از این نظر که مال‌باخته‌ها، تازه‌داماد و تازه‌عروس بودند و به‌تازگی به مذهب شیعه مشرف شده بودند و از طرفی هم مال سرقتی موروثی، بسیار نفیس و ارزشمند بود، اهمیت ویژه‌ای برای ما داشت. بنابراین به‌سرعت سراغ یکی از سارقان سابقه‌دار رفتم و با سیاست خاصی، او را به همکاری برای پیداکردن سرنخی درباره سارق گردنبند مجاب کردم. محله‌ای در مشهد هست که به بچه‌ها و زنانشان از بچگی آموزش دزدی می‌دهند و بسیار حرفه‌ای هم هستند. من همان ابتدا حدس زدم چنین سرقتی با این مهارت که گردنبند به آن سنگینی را طوری بریده بودند که حتی لباس محلی عروس‌خانم ذره‌ای پاره نشده بود، کار یکی از این افراد است.
خیلی زود و ظرف 24ساعت سارق پیدا شد. خانمی 27ساله و بسیار شیک‌پوش به نام «طلا» گفت: کار دخترم بوده است! از او پرسیدم: چند سالش است؟ گفت: 9سال!در جلسه بازجویی، نماینده مرحوم طبسی، تولیت وقت آستان قدس، هم حضور داشت و برای همه جالب و در عین حال مهم بود که یک دختربچه چگونه دست به چنین سرقتی زده است.

 

ماجرای سرقت پرایدی که هرگز پیدا نشد!

این افسر زبده و پلیس وظیفه‌شناس به سبب سماجتش در پیداکردن مجرمان بارها تهدید شده است. می‌گوید: مستأجر بودم و یک پراید داشتم که جلو منزلم سرقت شد. سارق با گوشی من تماس گرفت و گفت: سرهنگ! دنبال ماشینت نگرد؛ مهره مهره‎اش کرده‌ام! به او گفتم: شناختمت کی هستی! برادرت را گرفتیم و اعدام شد. گفت: درست است، اما بدان که مرا نمی‌توانی پیدا کنی و اگر دستمان برسد، خودت را هم تکه‌تکه می‌کنیم.

 

ماجرایی تلخ

تمایلی برای بیان خاطرات بد ندارد. انگار همین الان در همان صحنه‌ها قرار می‌گیرد. چهره‌اش ناگهان درهم‌کشیده و غمگین می‌شود. می‌گوید: حادثه خیلی تلخی بود که مریضم کرد. مردی بر اثر سوءظن، ابتدا 2فرزند کوچکش را در آشپزخانه حبس و در را روی آن‌ها قفل کرده و بعد همسرش را به حمام برده و رگ دست او و خودش را زده بود.

حادثه‌ای که ابعاد رسانه‌ای به خود گرفت و معمای آن بعد از 15روز حل شد. مادربزرگ بچه‌ها برای دیدنشان از روستا راهی شهر شده بود و وقتی زنگ خانه را زده بود، صدای ضعیفی از نوه‌هایش شنیده بود که گفته بودند: «عزیزجان! بیا ما را نجات بده.» او هراسان راهی کلانتری شد و موضوع را با من که رئیس کلانتری بودم، درمیان گذاشت. گفت: بوی خیلی بدی می‌آید، نمی‌دانم چه بلایی بر سر این‌ها آمده است؟
سرهنگ حاتمی آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد: صحنه کشف اجساد این زن و شوهر را هرگز فراموش نمی‌کنم که زیر نور آفتابی که از پنجره کوچک حمام در طول این مدت بر جسدشان تابیده بود، پخته و به‌شدت متعفن شده بودند. بچه‌ها هرچه در یخچال بود، خورده بودند و حبس، آن‌ها را وحشی کرده بود. 

می‌گوید: سال‌های پایانی خدمتم، قتل‌هایی اتفاق افتاد که روحیه‌ام را خیلی ضعیف کرد. بارها با دیدن صحنه‌های تلخ و ناراحت‌کننده در قتل‌ها از غذاخوردن به‌طورکامل می‌افتادم؛ با اینکه آدم جسور و قوی‌ای بودم و یک فرد دوره‌دیده بودم.
از او می‌پرسم: اگر زمان بازگردد، آیا بازهم این حرفه را انتخاب می‌کنید یا ترجیح می‌دهید دندان‌پزشکی را ادامه دهید؟ می‌گوید: هدفم خدمت بود و الان می‌بینم در آن رشته هم می‌توانستم با شرافت به مردم خدمت کنم!

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44